به آب روان گفت گل کاز تو خواهم


که رازی که گویم به بلبل بگوئی

پیام ار فرستد، پیامش بیاری


بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی

بگوئی که ما را بود دیده بر ره


که فردا بیائی و ما را ببوئی

بگفتا به جوی آب رفته نیاید


نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی

پیامی که داری به پیک دگر ده


بامید من هرگز این ره نپوئی

من از جوی چون بگذرم برنگردم


چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی

بفردا چه میافکنی کار امروز


بخوان آنکسی را که مشتاق اوئی

بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد


ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی

چو فردا شود، دیگرت کس نبوید


که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی

دل از آرزو یکنفس بود خرم


تو اندر دل باغ، چون آرزوئی

چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر


تو مانند آبی که اکنون به جوئی

نکو کار شو تا توانی، که دائم


نمانداست در روی نیکو، نکوئی

تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد


چو گردون گردان کند تندخوئی

نبیند گه سختی و تنگدستی


ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی